هوالحق
مهر ماه بود
هوا کم کم خنک می شد
مرخصی 5 روزه ات تمام شده بود
فردا عازم بودی
ساکت را شب قبل آماده کردی و گذاشتی کنار اتاق
چه شب سختی بود!
صبح مادر قرآن را به روی سرت گرفت و از زیر آن رد شدی
خواستیم تا موتوری سپاه (محل اعزام) بدرقه ات کنیم
گفتی نه
وقتی رفتی مادر بغض کرد و دور از چشم ما اشک ریخت
گلویم به شدت درد می کرد
نگاهی به مادر کردم
مادر سکوتم را خواند
فورا آماده شد و به محل اعزام آمدیم.
سرت شلوغ بود و نیروهایت را سوار اتوبوس می کردی که چشمت به من و مادر افتاد اما به ما نزدیک نشدی!
وقتی سوار اتوبوس می شدی دوباره نگاهم کردی، نگاهی که هرگز ندیده بودم،
اشک در چشمانت حلقه زده بود،
سوار شدی و رویت را از من بر گرداندی!
دلم بیشتر گرفت...
دل کندی و رفتی وآن نگاه بغض آلود تا ابد در ذهنم ماند، و حسرت بغل کردن دوباره ات بر دلم